در انتظار فرصت…

از دلتنگی‌های ما…

کسانی را داریم که نه استاد خوبی هستند و نه آدم خوبی
تکلیف آن‌ها که مشخص است

کسانی هم هستند که استاد خوبی نیستند؛ اما آدم خوبی هستند
دوستشان داریم

استادان خوبی که آدم خوبی نیستند را هم که همه حتماً چند نمونه می‌شناسیم!

اما از من بشنوید که سخت است از دسته‌ی چهارم باشی
هم استاد خوبی باشی و هم آدم خوبی!

به زعم من، یک دلیلش این است که استاد خوب با دقت سؤال طرح می‌کند و صحیح می‌کند و پروژه می‌دهد و … یعنی دائم در معرض قضاوت کردن بقیه است. اینکه بتوانی این قضاوت را در چارچوب همان کلاس و نمره نگه‌داری و خارج از آن آدم‌ها را قضاوت نکنی و با همه مهربان باشی و دوستشان بداری و اجازه بدهی دوستت بدارند و …
قبول کنید سخت است!

استاد عزیزم شادروان دکتر سیدمحمد حسین قوام‌نیا چنین آدمی بود. به اذعان همکاران و شاگردانش. شاید خیلی از هم‌نسلی‌های من به عشق اینکه جا پای او بگذراند شغل معلمی را انتخاب کردند.

تیرماه هر سال، داغ فراق این استاد دوست‌داشتنی و مظهر صفا و آرامش و صمیمیت برایم تازه می‌شود. به صلوات و قرائت فاتحه‌ای روحش را شاد کنیم که سخت به انسانیت او بدهکاریم.

پ.ن: عکس بالا یادبود کنفرانس کامپیوتر سال ۷۹ است. حاضران این عکس جملگی غایبند! نفر بالا سمت راست دوست ازدست‌رفته‌ام سید علی شهابی است که گلچین روزگار خوش‌سلیقگیش را سر او به رخ کشید و ۱ فروردین ۹۴ به‌دلیل عارضه‌ی قلبی رخ در نقاب خاک کشید.
دو نفر کناری علی صادقی و احسان خویش‌اردستانی هستند که اولی در کانادا و دومی در آمریکا رحل اقامت افکنده‌اند.
خانم‌ها از راست سیما سلطانی و مستوره حسن‌نژاد (کانادا)، فاطمه حسنی (آلمان) و بهاره رحمانیان (استرالیا) هستند.
یاد همگی‌شان به خیر….

…bella ciao

دیدین یه آهنگ می‌شنوید الکی الکی بدون اینکه چیزی ازش بفهمید خوشتون میاد ازش؟؟
توی یه کنسرت خیابانی در خلال شب‌گردی با مریم و علی در فرانکفورت، آهنگ بلا چائو رو شنیدم و Wow!
یکی از ترانه‌های بی‌نظیر تاریخ ، بلاچائو به ایتالیایی «Bella Ciao» یعنی «بدرود ای زیبا» آهنگی پارتیزانی از جنبش مقاومت چپ ضد فاشیسم ایتالیا در جنگ دوم جهانی بود که توسط آنارشیست‌ها و سوسیسالیست‌ها ساخته شد و بارها به زبان‌های مختلف در فرهنگ‌های مختلف حتی به کردی و عربی و افغان اجرا و در تاریخ جاودان شد.شاعر این آهنگ نا مشخص است اما آهنگ برگرفته از یکی از نغمه های فولكلوريك کولی هاست….

برگردان شعر به فارسی:

یک روز برخاستم از خواب

دشمن همه جا را گرفته بود

آه بدرود ای زیبا، بدرود ای زیبا، بدرود ،بدرود

ای مبارز مرا با خود ببر

چون که آماده ی مرگم

اگر مثل یک مبارز کشته شدم

ای زیبا باید که به خاکم بسپاری

در کوهستان دفنم کن

زیر سایه گلی زیبا

و آنان که از کنار گورم می گذرند

به من خواهند گفت:«چه گل زیبایی»… این گلِ مبارزیست

که برای آزادی جان باخت.

آه بدرود ای زیبا، بدرود ای زیبا، بدرود، بدرود..

عشق شوری در نهاد ما نهاد…

عشق، شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد

گفتگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد

داستان دلبران آغاز کرد
آرزویی در دل شیدا نهاد

رمزی از اسرار باده کشف کرد
راز مستان جمله بر صحرا نهاد

قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت
کاتشی در پیر و در برنا نهاد

از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت
جنبشی در آدم و حوا نهاد

عقل مجنون در کف لیلی سپرد
جان وامق در لب عذرا نهاد

دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد

چون نبود او را معین خانه‌ای
هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد

بر مثال خویشتن حرفی نوشت
نام آن حرف آدم و حوا نهاد

حسن را بر دیدهٔ خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد

هم به چشم خود جمال خود بدید
تهمتی بر چشم نابینا نهاد

یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:
فتنه‌ای در پیر و در برنا نهاد

کام فرهاد و مراد ما همه
در لب شیرین شکرخا نهاد

بهر آشوب دل سوداییان
خال فتنه بر رخ زیبا نهاد

وز پی برک و نوای بلبلان
رنگ و بویی در گل رعنا نهاد

تا تماشای وصال خود کند
نور خود در دیدهٔ بینا نهاد

تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد

شور و غوغایی برآمد از جهان
حسن او چون دست در یغما نهاد

چون در آن غوغا عراقی را بدید
نام او سر دفتر غوغا نهاد

خستگی تصمیم!


«خستگی تصمیم» چیست؟ چگونه از آن در امان باشیم؟

همان‌گونه که «عضلات» ما بعد از کار کردن زیاد خسته می‌شوند، «مغز» نیز بعد از تصمیم‌گیری‌های متعدد در طول روز، دچار خستگی می‌شود که به آن، خستگی تصمیم (Decision fatigue) می‌گویند.

ما مدام در حال تصمیم‌گیری هستیم و با هر تصمیمی، یک‌قدم به «خستگی تصمیم» نزدیک می‌شویم. هر چند همه‌ی تصمیم‌ها بزرگ و حیاتی نیستند ولی هر کدام‌شان، به سهم خود بخشی از انرژی مغزمان را می‌گیرند: از انتخاب بین دو نوع خمیردندان برای مسواک صبحگاهی و تصمیم‌گیری درباره‌ی این‌که امروز چه بپوشم و انتخاب درجه‌ی حرارت بخاری یا کولر ماشین و انتخاب موسیقی برای شنیدن و برداشتن یک نوع پینر از قفسه‌ی پنیرهای سوپرمارکت تا تصمیم‌گیری درباره‌ی نحوه‌ی برخورد با خطای فرزند و انتخاب بین چند گزینه برای سرمایه‌گذاری و مهاجرت و… همه و همه تصمیم‌گیری هستند.

نکته‌ی جالب توجه این‌که ما بعضی تصمیم‌گیری‌ها را عرفاً تصمیم‌گیری نمی‌دانیم. مثلاً برای بالا رفتن از یک برج که دارای ۳ آسانسور است، وقتی دکمه‌ی یکی از آن‌ها را می‌فشاریم، در واقع، تصمیم گرفته‌ایم، هر چند که آن را در زمره‌ی تصمیمات روزانه نیاوریم.

افرادی که کار و زندگی‌شان به گونه‌ای است که باید مدام تصمیم بگیرند، بیش از بقیه در معرض «خستگی تصمیم» قرار دارند. در یک تحقیق در آمریکا، تعدادی قاضی که باید درباره‌ی عفو زندانیان تصمیم‌گیری می‌کردند، مورد بررسی قرار گرفتند. مشخص شد که آن‌ها در ابتدای روز، پرونده‌ها را بهتر بررسی می‌کنند و افراد بیشتری را مشمول عفو می‌دانند، ولی هر چه به پایان روز نزدیک می‌شوند، افراد کمتری را عفو می‌کنند. پرونده‌ها کما بیش یکسان بودند و قضات نیز ثابت. آنچه در ساعات پایانی روز تغییر کرده بود، پدیدار شدن حالت «خستگی تصمیم» بود که هنگام صبح وجود نداشت.
رولف_دوبلی در کتاب «هنر خوب زندگی کردن» می‌گوید: وقتی مغز به‌خاطر تصمیم‌گیری‌های متعدد خسته می‌شود، معمولاً سر راست‌ترین تصمیمات را می‌گیرد که عمدتاً هم «بدترین» است.

چه کنیم؟

۱- وقتی از مارک_زاکربرگ بنیانگذار و مدیر فیس‌بوک پرسیدند چرا همیشه یک‌نوع تی‌شرت می‌پوشی پاسخ داد: نمی‌خواهم هر روز صبح درگیر تصمیم‌گیری درباره‌ی این‌که کدام لباس را بپوشم. او با این‌کار در واقع، یکی از تصمیمات صبحگاهی‌اش را حذف و انرژی آن را برای تصمیم‌گیری‌های مهم‌تر کاری، ذخیره می‌کند. خانم آنگلا_مرکل صدر اعظم آلمان هم از این روش استفاده می‌کند و اکثراً یک‌نوع لباس می‌پوشد. استیو_جابز نیز همین‌گونه بود.
برای این‌که «خستگی تصمیم» دیرتر رخ بدهد، تا حد امکان خود را در معرض تصمیم‌گیری‌های کم‌اهمیت قرار ندهیم. راهش این است که درباره‌ی برخی چیزها، یک تصمیم ثابت بگیریم. به‌عنوان مثال، به‌جای این‌که هر روز تصمیم بگیریم امروز چه غذایی درست کنیم، یک برنامه‌ی هفتگی یا ماهانه تدوین کنیم و از قید تصمیمات روزمره خلاص شویم و انرژی مغزمان را ذخیره کنیم.
یا یک مدیر می‌تواند جلسات خود را فقط در روزهای چهارشنبه برگزار کند و هر که از او وقت بخواهد، به‌جای این‌که فکر کند و درباره‌ی زمان جلسه با او تصمیم بگیرد، روز چهارشنبه را با او وعده کند. یا یک پدر روز خاصی را در هفته، برای بیرون بردن بچه‌ها در نظر بگیرد و… . (هر کسی می‌تواند به فراخور زندگی‌اش، چند مورد را مشمول یک تصمیم واحد کند و از تصمیم‌گیری‌های متعدد راحت شود)
۲- تصمیمات مهم را «صبح» بگیریم. یادمان باشد که هر چه از روز می‌گذرد، به «خستگی تصمیم» بیشتر نزدیک می‌شویم.
۳- وقتی گزینه‌های قابل انتخاب برای تصمیم‌گیری زیادتر باشد، «خستگی تصمیم» نیز بیشتر می‌شود.
اگر برای خرید کاغذ دیواری به خیابانی که بورس کاغذ دیواری است برویم، در ده‌ها فروشگاه، صدها طرح می‌بینیم و تعدد گزینه‌ها ما را سردرگم می‌کند. در واقع ما بعد از دیدن ده‌ها طرح اولیه، دچار «خستگی تصمیم» می‌شویم و بعد از مدتی یکی از طرح‌ها را نه از سر شوق و علاقه که به خاطر «خستگی تصمیم» و گریز از ادامه‌ی این روند انتخاب می‌کنیم.
یکی از راه‌های مواجهه‌ی منطقی با تعدد گزینه‌ها، این است که به‌جای آن‌که مثلاً ۱۲ گزینه را یک‌جا بررسی کنیم و به یکی برسیم، آن‌ها را به چند گروه کوچک‌تر تقسیم کنیم و سه تا سه تا بررسی کنیم تا به انتخاب نهایی برسیم.
۴- وقتی دچار «خستگی تصمیم» هستیم، تصمیم نگیریم؛ فرصتی به مغز دهیم تا خود را بازسازی کند. کمی استراحت و خوردن اندکی غذا که گلوکز مغز را تأمین کند، می‌تواند «خستگی تصمیم» را کاهش دهد. نیم‌ساعت خواب در وسط روز، می‌تواند در جلوگیری از خستگی تصمیم مؤثر باشد.
۵- انسان‌های کمال‌گرا که می‌خواهند بهترین خروجی را داشته باشند، بیش از بقیه دچار خستگی تصمیم می‌شوند.
🍀⚘🍃💕jvdrsبرای این‌که «خستگی تصمیم» دیرتر رخ بدهد، تا حد امکان خود را در معرض تصمیم‌گیری‌های کم‌اهمیت قرار ندهیم. راهش این است که درباره‌ی برخی چیزها، یک تصمیم ثابت بگیریم. به‌عنوان مثال، به‌جای این‌که هر روز تصمیم بگیریم امروز چه غذایی درست کنیم، یک برنامه‌ی هفتگی یا ماهانه تدوین کنیم و از قید تصمیمات روزمره خلاص شویم و انرژی مغزمان را ذخیره کنیم.
یا یک مدیر می‌تواند جلسات خود را فقط در روزهای چهارشنبه برگزار کند و هر که از او وقت بخواهد، به‌جای این‌که فکر کند و درباره‌ی زمان جلسه با او تصمیم بگیرد، روز چهارشنبه را با او وعده کند. یا یک پدر روز خاصی را در هفته، برای بیرون بردن بچه‌ها در نظر بگیرد و… . (هر کسی می‌تواند به فراخور زندگی‌اش، چند مورد را مشمول یک تصمیم واحد کند و از تصمیم‌گیری‌های متعدد راحت شود)
۲- تصمیمات مهم را «صبح» بگیریم. یادمان باشد که هر چه از روز می‌گذرد، به «خستگی تصمیم» بیشتر نزدیک می‌شویم.
۳- وقتی گزینه‌های قابل انتخاب برای تصمیم‌گیری زیادتر باشد، «خستگی تصمیم» نیز بیشتر می‌شود.
اگر برای خرید کاغذ دیواری به خیابانی که بورس کاغذ دیواری است برویم، در ده‌ها فروشگاه، صدها طرح می‌بینیم و تعدد گزینه‌ها ما را سردرگم می‌کند. در واقع ما بعد از دیدن ده‌ها طرح اولیه، دچار «خستگی تصمیم» می‌شویم و بعد از مدتی یکی از طرح‌ها را نه از سر شوق و علاقه که به خاطر «خستگی تصمیم» و گریز از ادامه‌ی این روند انتخاب می‌کنیم.
یکی از راه‌های مواجهه‌ی منطقی با تعدد گزینه‌ها، این است که به‌جای آن‌که مثلاً ۱۲ گزینه را یک‌جا بررسی کنیم و به یکی برسیم، آن‌ها را به چند گروه کوچک‌تر تقسیم کنیم و سه تا سه تا بررسی کنیم تا به انتخاب نهایی برسیم.
۴- وقتی دچار «خستگی تصمیم» هستیم، تصمیم نگیریم؛ فرصتی به مغز دهیم تا خود را بازسازی کند. کمی استراحت و خوردن اندکی غذا که گلوکز مغز را تأمین کند، می‌تواند «خستگی تصمیم» را کاهش دهد. نیم‌ساعت خواب در وسط روز، می‌تواند در جلوگیری از خستگی تصمیم مؤثر باشد.
۵- انسان‌های کمال‌گرا که می‌خواهند بهترین خروجی را داشته باشند، بیش از بقیه دچار خستگی تصمیم می‌شوند.
🍀⚘🍃💕

زندگی‌های فست‌فودی

نمی‌دونم سن‌تون قد می‌ده سریال خانه‌ی سبز رو به خاطر بیارید یا نه؟ (البته تنکس تو آی‌فیلم که هرکس تا نمیره ۶۰ بار یه سریال رو می‌بینه!) در قسمت‌های آخر، خانه‌ی سبز در طرح توسعه‌ی یه اتوبان میافته و قرار هست پول هنگفتی به صاحبان خانه‌ی سبز بدن تا تخلیه کنند که با این پول می‌تونن خانه‌ی شیک و نقلی در یکی از برج‌های تهران بگیرن (دودوتا چهارتا نکنین یه دقیقه! دل بدید به عمو!)
بحث جالبی بین فرید پسر خانواده (با بازی رامبد جوان) و عاطفه مادر خانواده (با بازی مهرانه مهین‌ترابی) درمی‌گیره. فرید طرفدار این تغییر هست و عاطفه مخالف. یک جمله‌اش برای این بحثم لازم هست که فرید (نقل به مضمون) می‌گه: «دنیا، دنیای تغییر و سرعت هست! دیگه باید به جای اینکه ساعت‌ها بایستی پای اجاق گاز و دود و بوی غذا بخوری، غذا رو بذاری توی مایکروفر تا چند دقیقه‌ای آماده بشه و بقیه‌ی وقتت رو صرف خودت کنی» و عاطفه بهش جواب می‌ده: «قرمه‌سبزی رو باید پاش راه رفت و بهش رسید تا جا بیافته! اون وقتی که تو ازش حرف می‌زنی رو من پای اجاق صرف خودم و کاری که عاشقش هستم می‌کنم»
در روزها و ماه‌های اخیر، پست‌ها و استوری‌هایی گذاشتم که چرا به هم در حد تایپ یک پیام و کپی نکردنش هم اهمیت نمی‌دیم. توأم با شوخی و جدی داشتیم جلو می‌رفتیم که دیروز یکی از بچه‌ها پیامی بهم داد که من رو به فکر فرو برد: «استاد اگر جسارت نمی‌شه و بهتون برنمی‌خوره روزتون مبارک!» و یکی دیگه گفت: «جناب آقای دکتر جواد راستی! روزتان مبارک»!
ایشالا که شوخی هست! اما امیدوار بودم و هستم هشیار بشیم چقدر سبک زندگی فست‌فودی داره ما رو از هم دور می‌کنه. جایی که همه چیز فست هست! غذا باید زود آماده بشه و سرپایی خورده بشه، پیام باید کوتاه باشه. حتی به جای «سلام. چطوری؟ زنگ زدم جواب ندادی» که خیلیییییی وقتگیر هست، به جاش بگید Slm. Chtri? Z zadam j nadadi
توی سبک زندگی فست، به جای پیام متنی، پیام صوتی باید گذاشت تا وقت نگیره. به جای اینکه برای هرکسی پیام اختصاصی تبریک عید یا مناسبت‌های دیگه بنویسی، بگرد تو اینترنت یا اگه باز وقت نداری، یکی از پیام‌هایی که به دستت رسیده رو کپی کن و برای همه بفرست و خلاص! و اگر باز هم وقت کپی نداری، پیام رو فوروارد کن و ….
من از این سبک زندگی بیزارم! از پیام آماده و سرسری بیزارم! از وقت نگذاشتن برای هم بیزارم! از دست تکون دادن‌های دلخوش‌کنک و بی‌محتوا برای هم بیزارم!
می‌دونم که الان خیلی‌ها شروع می‌کنن به اینکه: «ای آقا! این نشونه‌ی هیچی نیست و …»
اما باور کنید نشونه‌ی چیزی هست!
من بچه‌ی نسلی هستم که باید ساعت‌ها توی صف تلفن سکه‌ای می‌ایستادیم تا بتونیم به فامیل‌های راه دور زنگ بزنیم و تازه یکی مأمور بود مرتب دوزاری توی تلفن بندازه تا قطع نشه! بچه‌ی نسلی هستم که اصل مراودات آدم‌ها (حتی عاشق شدن‌ها و به قول امروز‌های کات کردن‌ها!) با نامه بود. کارت تبریک دم عید خیلی معمول بود. اینکه بری سفر و از اونجا برای کسی کارت پستال بفرستی اوج محبت و علاقه بود.
من با این زندگی خو گرفتم و بزرگ شدم. الان هم از تکنولوژی تا اعماقش! استفاده می‌کنم. اما نمی‌خوام تکنولوژی سوار من بشه. نمی‌خوام این سبک زندگی فست‌فودی (که همه چیز توش باید سریع و سریع‌تر اتفاق بیافته تا نمی‌دونم برای چی و چه کاری وقت اضافه‌تر داشته باشیم!) سوار من بشه.
این تکنولوژی من و زندگی من رو داره با خودش می‌بره. می‌خوام یه بخش مهم زندگیم رو ازش پس بگیرم. الان که خواه‌ناخواه خیلی ارتباطات مجازی شده، دوست ندارم این مجازی هم خلاصه بشه! برای هم وقت بگذاریم. با هم حرف بزنیم. مستقیماً همدیگه رو خطاب قرار بدیم. به خدا یه پیام تبریک دو سه کلمه‌ای که اختصاصی برای یکی نوشته باشه، خیلی بهتر هست از یه پیام طولانی که یکی دیگه نوشته و تو فقط کپیش می‌کنی!
این وقتی که داریم سیو می‌کنیم رو چیکار می‌کنیم باهاش؟ غیر از اینکه بیشتر و بیشتر می‌ریم تو همین فضای مجازی؟ چه کار مفیدی برای خودمون و اطرافیان‌مون انجام می‌دیم؟ چه حس خوبی به خودمون و بقیه می‌دیم؟ نگذاریم پای این سرعت، به ارتباطات بین‌مون هم باز بشه. اون وقت هرکدوم در ماشین‌های پرسرعتی نشستیم و با شتاب به سمت ناکجاآبادی می‌ریم که ما رو می‌بلعه و اینقدر سرعت حرکت‌مون زیاد هست که حتی چهره‌ی آدم‌های ماشین‌های کناری رو هم یادمون می‌ره!
اون وقت هست که هر آدمی می‌شه یه لایک و یه کامنت و یه عکس پروفایل و یه آی.دی! ببینیش هم نمی‌شناسیش! اصلا از پیشش بودن حس امنیت نمی‌کنی! می‌ترسی! می‌خوای برگردی به همون فضای مجازی! که اگه ترسیدی یا مورد هجوم قرار گرفتی، بلاک کنی و دیلیت اکانت کنی و بری توی سنگر تار عنکبوتی فضای مجازی!
بیاین خودمون رو از دست خودمون نجات بدیم
بماند به یادگار از دردهای اردیبهشت نود و نه
5

چرخ‌دنده‌ی زندگی

یادمه بچه که بودم، وقتی دیدن فامیل‌ها می‌رفتیم (که همگی شیراز بودن و سالی یک و اگر خوشبخت بودیم دو بار می‌دیدیمشون)، اگر بچه‌ی کوچکی تازه به دنیا اومده بود و بار اول بود که مامان و بابا می‌دیدنش، حتماً‌ و با اصرار می‌گفتن: «وای چقدر زشتههههه» و من هاج و واج که این طفلک که زشت نیست! بیشتر تعجب می‌کردم وقتی زیرچشمی پدر و مادر بچه رو نگاه می‌کردم که لابد الان عصبانی می‌شن که ما به بچه‌شون گفتیم زشت! اما می‌دیدم که تازه با شادی می‌خندن و سر تکون می‌دن! یه بار از مامان قصه رو پرسیدم. خندید و گفت این یه رسم هست! برای اینکه اگر به بچه بگیم خوشگل و خدای‌نکرده اتفاقی برای بچه‌شون بیافته، میگن ما چشمش زدیم!
چه حرفها!
گذشت تا چند وقت قبل، تکه‌ای از سریال Downton Abbey رو می‌دیدم. جایی که بیتس به همسرش آنا خبر خوبی می‌ده و آنا در جوابش با خوشحالی می‌گه: «Bad Harvest» (برداشت بد!!). بیتس هم مثل من هاج و واج می‌مونه و آنا براش توضیح می‌ده که طبق افسانه‌های قدیمی، وقتی محصول ذرت خوب بوده کشاورزا بلند و مرتب داد می‌زدن «برداشت بد! برداشت بد!» تا خدایان از خوشبختی اونها احساس حسادت نکنند و محصول‌شون رو نابود نکنن!
شاید بعضی بگن اینها همه خرافات هست و بعضی بگن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها و قدیمی‌ها یه چیزی می‌دونستن و …
اما تجربه‌ی شخصی من می‌گه که زندگی مثل یک سنباده‌کار سختگیر و بی‌رحم بالای سر آدم ایستاده! انگار وظیفه‌اش این هست که طوری اتفاقات زندگی رو بچینه که هیچ زائده‌ای از چرخ زندگی بیرون نزنه! سریع یه اتفاقی برخلافش پیش میاره تا سنباده بزنه به اون زائده و صافش کنه. انگار اصلاً آفریده شدیم که تو دست سمباده‌زن زندگی صاف بشیم و شاید اون کمال موقع مرگ، همین صاف شدن چرخ زندگی‌مون باشه.
اینه که می‌گن ان مع العسر یسراً و بعد از هر سختی آسانی هست.
اینه که انقدر پشت‌بند اتفاقات خوب، حوادث ناگوار اتفاق افتاده که به نظرشون انگار خدایان به خوشبختی ما حسودی می‌کنن و رسم شده موقع هر شادی و خوشحالی می‌گن برداشت بد!
بدونیم که کلا عمر غم و شادی کوتاه هست. هرچقدر بیشتر روی چیزی حساس باشیم، زندگی دقیقاً برخلاف اون پیش میاره تا عادتمون بده که حساس نباشیم.
عادت کنیم به «این نیز بگذرد»

ختم کلام با ساقی‌نامه‌ی ملاهادی سبزواری:
پادشاهی دُر ثمینی داشت
بهر انگشتری نگینی داشت
خواست نقشی که باشدش دو ثمر
هر زمان کافکند به نقش نظر
وقت شادی نگیردش غفلت
گاه اندُه نباشدش محنت
هرچه فرزانه بود آن ایام
کرد اندیشه‌ای ولی همه خام
ژنده‌پوشی پدید شد آن دم
گفت بنویس «بگذرد این هم»

خانه‌ی دوم من

سال ۱۳۹۲ که عضو هیأت علمی گروه مهندسی پزشکی دانشگاه اصفهان شدم، مستندی را در تلویزیون دیدم که در مورد تلفیق یک بازی رایانه‌ای با یک گجت سخت‌افزاری بود. خوشمان آمد! با یکی از دانشجوهای باهوش و خوش‌ذوق، تصمیم گرفتیم یک بازی برای بچه‌های مبتلا به فلج CP که نمی‌توانند قامت خود را راست نگه دارند بسازیم که شد اولین پروژه‌ی بازی‌های جدی (Serious Games) من! کم‌کم پروژه‌های دیگری تعریف کردم و به مطالعه در حوزه‌ی بازی‌های رایانه‌ای علاقمند شدم و به دفتر ارتباط با صنعت (که آن موقع تحت مدیریت همکار خوبم دکتر محمدرضا یزدچی بود) پیشنهاد تشکیل کارگروهی از اعضای هیأت علمی مرتبط با حوزه‌ی گیم را دادم که استقبال شد و پایه‌ی اتفاقی خوب در دانشگاه شد. بعد از دو سال کار و مطالعه، متوجه شدیم که در کشور رویداد پژوهشی مقاله‌محوری در حوزه‌ی بازی‌های رایانه‌ای وجود ندارد و با حمایت معاونت پژوهشی دانشگاه و نهادهای دیگر که دست‌به‌دست هم دادن‌شان عجیب و از بخت من و البته لطف خدا بود، اولین کنفرانس «بازی‌های رایانه‌ای؛‌ فرصت‌ها و چالش‌ها» را در سال ۱۳۹۴ برگزار کردیم. استقبال از کنفرانس کم‌نظیر بود! طوری که بعد کنفرانس، زانوی غم بغل کردیم که یعنی این همه تلاش و زحمت هیچ؟! که هیچ نشد…

به همت معاونت پژوهشی وقت دانشگاه اصفهان (سرور ارجمند دکتر امیر رحیمی) و حمایت کم‌نظیر ریاست محترم دانشگاه (دکتر هوشنگ طالبی)، فضایی حدود ۲۰۰ متری به مرکز تخصصی بازی‌های رایانه‌ای اختصاص یافت تا برطرف‌کننده‌ی نیاز اصلی صنعت گیم یعنی کمبود نیروی متخصص باشد. یک فضای کار اشتراکی کوچک، یک دفتر و یک کلاس و یک آزمایشگاه نقلی و دیگر هیچ! هیچ که نه! یک خانواده‌ی پرشور و علاقمند که زود گردمان جمع شد و پایه‌گذار اتفاق‌های خوب بعدی شد. سال‌هایی پر از نشاط و شور و کار! کنفرانس بازی‌های رایانه‌ای به یک رویداد سالانه تبدیل شد، آزمایشگاه سرگرمی‌های جدی رونق چشمگیری پیدا کرد، دهها رویداد و کارگاه و دوره‌ی بازی‌سازی برگزار کردیم و میزبان چند تیم خوب بازی‌ساز بودیم.

کم‌کم بزرگ شدیم و جای خانواده تنگ بود. معاونت علمی و فناوری ریاست‌جمهوری کمک کرد و یک گام بلند برداشتیم. از حوزه‌ی بازی‌های ویدئویی پا را فراتر گذاشتیم و در قالب مرکز نوآوری صنایع سرگرمی، زیرشاخه‌های دیگر صنعت پرسود و جذاب سرگرمی را هم تحت پوشش قرار دادیم. الان در مرکزمان فضای مشترک کاری تیمی، آزمایشگاه واقعیت مجازی/افزوده/ترکیبی، آزمایشگاه بوردگیم، استودیو تولید انیمیشن، آزمایشگاه ثبت حرکات، آزمایشگاه تست عملکرد، استودیو صدا و موسیقی، کلاس‌های آموزشی، سایت مجهز، رندرفارم، اتاق جلسات، اتاق‌های استراحت، غذاخوری مجهز و از همه مهم‌تر، یک خانواده‌ی مهربان و پرشور و علاقمند داریم که به وجودشان افتخار می‌کنم.

وبسایت uicvgame.ir و کانال تلگرامی t.me/uicvgame و پیچ اینستاگرام instagram.com/uicvgame را دنبال کنید تا با این قطب کم‌نظیر آموزش، پژوهش و کارآفرینی در حوزه‌ی صنایع سرگرمی بیشتر آشنا شوید.

حفاظت شده: هم‌نوازی

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید: